رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹¹⁷❀
ما داشتیم لباسامونو جمع میکردیم... کیونگ لباسای خودشو منم لباسای خودمو.... و چیزای دیگه... لباسامونم پوشیدیم.... خلاصه کارمون تموم شده بود....
کیونگ: ا/تـ.... راستش... من این گوشیو هدیه میدم بهت....
ا/ت: این... نوعه؟! برای خودته؟
کیونگ: اول اینکه نوعه... دوم اینکه اینو من دستور دادم بادیگاردام بخرن اونم واسه تو... واسه من نیست....
ا/ت: ممنونم.... ایفون۱۳؟! خیلی قشنگه...
کیونگ: هوم اره عشقم... به خوشی استفادع کنی...
ا/ت: ممنونم.. ازت
یهو درمونو زدن...
کیونگ: کیه؟!
جونگ سو: منم... اماده شدین؟؟
کیونگ رفت درو باز کردو چمدونارو با خودش برد... ا/ت هم پشت سرش...
جونگ سو: اووو زنو شوهری خوشتیپ کردین...
کیونگ: عشقم از من جذاب تر شده....
جونگ سو: اشتباه شنیدم؟! به ابجی من گفتی... عشقم؟!
نونا: اشتباه نکنم....
کیونگ: اشتباه نمیکنی... درسته... ما زندگیو از نوع شروع کردیم!!
نونا: و.. واقعا؟!
کیونگ: اره...
و ا/ت ایی که اون پشت داره زیر زیرکی میخنده... خلاصه کیونگو جونگ سو جلوتر از خانم ها رفتن و چمدونارو حمل کردن...
نونا: ا/ت...
ا/ت: بله؟
نونا: عشق از نو... تبریک میگم... خیلی خوشحالم واقعا خیلی....
ا/ت: راستش منم فکر کردم دارم خواب میبینم...
از پله ها که رد شدن... سینو همونحا وایستاده بود..
جونگ. سو و کیونگ ازش خداحافظی کردنو رفتن... ولی ا/ت و نونا موندن.... اخه اصن سینو واسه اونا یچی دیگه بود... سینو قرار بود تنها بمونه...
ا/ت: سینو... دلم برات تنگ میشه....
نونا: منم.... نونا فراموشت نمیکنم... خیلی دوست دارم.....
سینو: منم دخترا... منم....
و سر نفری همو بغل کردن... تا اینکه خداحافظی کردن.. از عمارت خارج شدن... نونا تو ماشین خودشون... ا/ت هم تو ماشین خودشون... راه افتادن... ولی کیونگ جلو راه افتاد چون فقط اون راهو بلد بود... راه افتادن...
ا/ت: کیونگ خیلی خوشحالم... چون... چون هون سابق شدیم ولی فقط اینجا یچی تغییر کرده اینم این بچست..
بعد کیونگ دستشو برد رو دست ا/ت و گفت
کیونگ:من... هرکاری میکنم تا عشقم لبخند به لبش بیاد....
زمانی کع راه افتادن.... همه جا تاریک... شاید فوقش یکی دوتا یا شایدم سه تا ماشین روبروشون سبز میشد... از بس خلوت بود....
خلاصه... نصف راهو رفته بودن... ساعت۱:٠۷دقیقه بود.... که یهو صدای شکم... ا/ت اومد... ا/ت دستشو گذاشت رو شکمش....که کیونگ نگاشو داد به ا/ت...
کیونگ: گشنتع؟!
ا/ت: هوم خیلی... من نیستم... این بچست که همش گشنست...
کیونگ: اها... الان میزنم کنار برات یچی میخرم....
کیونگ تو راهش سوپر مارکت پیدا کرد... و بعد با دستش به جونگ سوهم اشاره داد که پارک کنن.. ماشینو..
کیونگ:عزیزم من رفتم....
ا/ت: شکلات تلخ یادت نره
کیونگ: باشه عشقم..
میونگ. پیاده میشه... جونگ سوهم همینطور....
جونگ سو: میخوای چیزی بخری؟!...
ما داشتیم لباسامونو جمع میکردیم... کیونگ لباسای خودشو منم لباسای خودمو.... و چیزای دیگه... لباسامونم پوشیدیم.... خلاصه کارمون تموم شده بود....
کیونگ: ا/تـ.... راستش... من این گوشیو هدیه میدم بهت....
ا/ت: این... نوعه؟! برای خودته؟
کیونگ: اول اینکه نوعه... دوم اینکه اینو من دستور دادم بادیگاردام بخرن اونم واسه تو... واسه من نیست....
ا/ت: ممنونم.... ایفون۱۳؟! خیلی قشنگه...
کیونگ: هوم اره عشقم... به خوشی استفادع کنی...
ا/ت: ممنونم.. ازت
یهو درمونو زدن...
کیونگ: کیه؟!
جونگ سو: منم... اماده شدین؟؟
کیونگ رفت درو باز کردو چمدونارو با خودش برد... ا/ت هم پشت سرش...
جونگ سو: اووو زنو شوهری خوشتیپ کردین...
کیونگ: عشقم از من جذاب تر شده....
جونگ سو: اشتباه شنیدم؟! به ابجی من گفتی... عشقم؟!
نونا: اشتباه نکنم....
کیونگ: اشتباه نمیکنی... درسته... ما زندگیو از نوع شروع کردیم!!
نونا: و.. واقعا؟!
کیونگ: اره...
و ا/ت ایی که اون پشت داره زیر زیرکی میخنده... خلاصه کیونگو جونگ سو جلوتر از خانم ها رفتن و چمدونارو حمل کردن...
نونا: ا/ت...
ا/ت: بله؟
نونا: عشق از نو... تبریک میگم... خیلی خوشحالم واقعا خیلی....
ا/ت: راستش منم فکر کردم دارم خواب میبینم...
از پله ها که رد شدن... سینو همونحا وایستاده بود..
جونگ. سو و کیونگ ازش خداحافظی کردنو رفتن... ولی ا/ت و نونا موندن.... اخه اصن سینو واسه اونا یچی دیگه بود... سینو قرار بود تنها بمونه...
ا/ت: سینو... دلم برات تنگ میشه....
نونا: منم.... نونا فراموشت نمیکنم... خیلی دوست دارم.....
سینو: منم دخترا... منم....
و سر نفری همو بغل کردن... تا اینکه خداحافظی کردن.. از عمارت خارج شدن... نونا تو ماشین خودشون... ا/ت هم تو ماشین خودشون... راه افتادن... ولی کیونگ جلو راه افتاد چون فقط اون راهو بلد بود... راه افتادن...
ا/ت: کیونگ خیلی خوشحالم... چون... چون هون سابق شدیم ولی فقط اینجا یچی تغییر کرده اینم این بچست..
بعد کیونگ دستشو برد رو دست ا/ت و گفت
کیونگ:من... هرکاری میکنم تا عشقم لبخند به لبش بیاد....
زمانی کع راه افتادن.... همه جا تاریک... شاید فوقش یکی دوتا یا شایدم سه تا ماشین روبروشون سبز میشد... از بس خلوت بود....
خلاصه... نصف راهو رفته بودن... ساعت۱:٠۷دقیقه بود.... که یهو صدای شکم... ا/ت اومد... ا/ت دستشو گذاشت رو شکمش....که کیونگ نگاشو داد به ا/ت...
کیونگ: گشنتع؟!
ا/ت: هوم خیلی... من نیستم... این بچست که همش گشنست...
کیونگ: اها... الان میزنم کنار برات یچی میخرم....
کیونگ تو راهش سوپر مارکت پیدا کرد... و بعد با دستش به جونگ سوهم اشاره داد که پارک کنن.. ماشینو..
کیونگ:عزیزم من رفتم....
ا/ت: شکلات تلخ یادت نره
کیونگ: باشه عشقم..
میونگ. پیاده میشه... جونگ سوهم همینطور....
جونگ سو: میخوای چیزی بخری؟!...
۱۱.۹k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.